ساعت شنی

به گزارش همشهری آنلاین بوسیله نقل از شهروند: چشمانش را به نقش ونگارهای قالی دوخته و پشتِ دار کز کرده وجود. پنج کلاس بیشتر سواد نداشت، ولی رویاهایش به قطع کلاس پنجمی ها نبود. فراوان بزرگتر از اینها بود. همان نعوظ که پشت دار قالی کز کرده بود، خودش را تعاقب فرمان ماشین های وزین تصور کرد: پایش را روی پدال سرگین فشار می داد، جاده سرعت انسداد نداشت، او به پدال گاز تنگ کردن می آورد و دنده ها را یکی تو میان سنگین و سبک می کرد، ١٨ چرخ با سرعت بالایی روی آسفالت جاده می رقصید. «مهناز، مهناز بیا شیر این گاوها را بدوش.» روی سرعت گیر جاده ترمز کرد. از پشت دار قالی خودش را جمع کرد و با همان سرعتی که ١٨ چرخ را می راند، به سمت آغل گاوها و گوسفندها دوید. مهناز یازده ساله، فرزند پنجم خانواده، بهتر از سه برادر و چهار خواهرش می توانست شیر گاوها را بدوشد. از بی آرامی بال درآوردن

دستانش را بوسیله تراب ها می مالید و با آن تراکتور می ساخت، با همان تراکتور در ثمر های روستای جهان خوش، ویراژ می داد. «مهناز چرا اینقدر دنبال کارهای پسرانه ای، بیا خاله بازی کنیم.» مهناز قبول می کرد و می شد پدر. می شد برادر یا حتی فرزند کوچک قصه. همیشه می خواست کارهایی را که نمی گذاشتند یک زن ارتکاب دهد، او داخل تن یک مرد انجام دهد. از دهات یازده سالگی تا هجده سالگی زندگی اش به همین تصورات می چشم پوشی. تصور عمر در جاده، تو خیابان، زندگی تو ماشینی که با سرعت تلالو حرکت می کرد، زندگی در ... . تا اینکه سروکله توپ تو زندگی اش واضح شد. توپ فوتبال چهل تیکه و زمین مستطیلی سبزرنگ. «استیل بدنت را بخاطر فوتبالیست شدن ساختند، برای حمله کردن، برای گل زدن.» این را مربی تیم اسب سواری به او گفته وجود. مهناز مطمئن بود فوتبالیست خوبی می شود، چون داخل کامل این سال ها یادگرفته وجود که باید بدود. از قفا دار قالی تا میدان پا بر جا روستا، از عقب دار قالی تا آغل گاوها و گوسفندان، از عقب دار قالی تا پایان ایالت. او دویده وجود و نفسش را حبس کرده وجود و شمرده بود. عضو آویشن هندبال آلومینیوم سازی اراک شد. مهاجم، نوک حمله، هافبک. مهناز یک سال تمام تو طولانی این پست ها بازی کرده بود که پدرش گفته بود، دیگر راست ندارد از مسکن دور بماند: «١٢٠ کیلومتر از الیگودرز تا اراک فاصله است، هر روز می خواهی این همه راه بروی؟ اصلا گیریم که فوتبالیست شوی، مگر تو مردی که توپ بازی بوسیله کارت بیاید؟ این کارها برای مردان است، لازم نکرده هر روز اسب سواری بازی کنی.» اما «من، غلام می توانم بازیکن تیم ملی شوم،» بابا والا کود نرفته وجود. چرخش پا و توپ بی فایده بود. مهناز رنجیده شده بود، شبیه وقتی می خندی و از شادمانی نهنگ درمی آوری، او از غم جناح درآورده بود. بعد از دو سال بوسیله الیگودرز برگشت، وقتی بیست ساله بود. غلام می خواستم

توپ زندگی مهناز دوباره در جاده افتاده وجود. زمان حال بیست وشش ساله وجود و عشق به رانندگی گاهی او را سوار به خشکی امدن موتورسیکلت می کرد و گاهی سوار پیاده شدن تاکسی برادر بی آرامی سن وسال خودش. درون یکی از روزهای رقص پا روی پدال ترمز و گاز خودرو بود که به ذهنش رسید. خودش هم نمی داند چرا و چگونه بوسیله ذهنش خطور کرده بود که برای نسوان تاکسی تلفنی گونه بیندازد. بخاطر زنان شهرش که تا به حال امتحان سوارشدن در تاکسی یک زن دیگر را نداشتند.

زده وجود به سرش که امر تک و متفاوتی ارتکاب دهد، کار کننده که حسابی سروصدا بطی ء که مفید و درآمدزا بخاطر زنان سرپرست قوم باشد. «به نظرم کارت حسابی گل کنه، مهناز، حتما برو سراغش.» دست افزار دوستش ترغیبش کرده بود. مهناز سال ٨٦ را به صیت سال راه اندازی نخستین تاکسی تلفنی زنان نامگذاری کرد.  مقدماتی جنین که بخاطر اسلوب اندازی تاکسی سروکارش به موسسه اماکن افتاد و از او پرسیدند که قصدش چیست، همگی بوسیله مهناز خندیدند.

فرماندار ولایت ولی گفته بود تو می توانی. مسئولان دیگر اما دائم خندیده بودند، فقط مسئولان نبودند که می خندیدند. خبر گوش به شنوایی چرخیده حیات و به ایالت غم رسا بود که مهناز قرار است چه راه بیندازد، فداکار هم خندیده بودند. «تو اگر بتوانی تاکسی تلفنی وضع بیندازی، من اسمم را عوض می کنم.» این را بابا گفته بود. «حق نداری این طور مربوط به طبقه کارگر و زحمتکش کنی، مگه ما می ذاریم بشی شوفر تاکسی؟» این را خال خوزستان نشین مهناز گفته بود.

عمویش بوسیله شهر آمده و گفته بود او ضایع ندارد برود تاکسی دار شود. گوش مهناز اما هیچ کدام از این حرف ها را نشنیده بود. نشنیده بود که هر روز ساعت ٤ صبح کارش شده بود رساندن خودش به جایگاه مینی بوس خرم آباد، سگ ها دنبالش می دویدند و او از زور سرما تا اینکه نمی توانست قدم از قدم بردارد. او به مرکز استان لرستان می رفت و با مجله هایی از مسئولان رده بالا که معین نبود به افتتاح تاکسی بانوان رضایت می دهند یا نه، برمی گشت. مهناز اما کفش آهنی پوشیده بود، می گفت غلام کودک روستام، من قویم، من می توانم.

یک سال ونیم رفته بود و آمده وجود تا اینکه آخر شیوه مسئولان گفته بودند باید یک هکتار زمین داشته باشی، یکی دو دستگاهی ون داشته باشی، باید پول و پله ای داشته باشی تا به گشادن تاکسی تلفنی بانوان رضایت دهیم. مهناز ولی هیچ کدام از چیزهایی را که می گفتند، نداشت. گفته بود می رود پیش رئیس جمهوری. گفته بودند محال ممکن است بتوانی مجوز بگیری. مهناز اما راهی دفتر رئیس جمهوری ثانیه در خیابان پاستور تهران شده وجود.

یک هفته تمام در خیابان پاستور بست نشینی کرده بود تا کسی جوابش را بدهد. نامه تالیف بود و زاری کرده بود. گفته بود، نه پول می خواهد، نه وام و خیر هیچگاه چیز دیگر. گفته حیات چرا می گویند به نسوان مجوز نمی دهیم، چرا گفته اند من فقیرم. گریه کرده وجود و قلب یکی از نسوان طبیعت ریاست جمهوری را به مشت آورده بود، ٢٠ روز پس ازآن جواب مجله آمده بود: «مشکلی برای گشادن تاکسی تلفنی بانوان در لرستان نیست.» مسئولان درنهایت پذیرفته بودند، درنهایت و در کمال تعجب پذیرفته بودند. «تو پیش مرگ طولانی زنان دهکده شدی.» این را فرمانروا دهکده به مهناز گفته و درنهایت غم او را به بانکی تو شهرش معرفی کرده بود که وام بگیرد و با آن وام، تاکسی بخرد. مهناز با پول بدهی یک پژو خریده حیات و با استخدام چند راننده، کارش را فاتحه کرد. مهناز مجوز را به دیوار اتاق چسبانده و بوسیله پدرش گفته بود، دیدی در نهایت توانستم. ذوق کامیون سواری

ذوق کامیون سواری باعث شده بود که مهناز عزب چند سال تاکسی تلفنی اش را داشته باشد. بعد از چند سال که تاریخ مجوزش طولانی شد، آژانس را مسدود و خودش را بوسیله رویای کودکی اش نزدیک کرد. برعکس آژانس داشتن، اینبار همه خانواده بسیج شدند که مهناز به آرزویش برسد. «خیر تو با بقیه فرق داری، به هر چیزی که می خواهی رسیدی، تو می توانی پایه یک حزن سوار شوی.» مهناز به بروجرد رفته بود تا محور یک بگیرد. «خانم آمدی ثبت نام کردی؟ میان ٦٠، ٧٠ مرد آمدی ثبت نام کردی که امتحان تپه پایه یک بدهی؟» این را سرهنگ تربیت ورانندگی بوسیله مهناز گفته حیات. مهناز دنبال فقره کامیون نشسته بود، تصور کرده بود که عقب همان کامیون های گلی که در طفولیت ساخته بود، نشسته است. پایش را روی گاز فشار داده و تپه ها را چرخیده بود. یک دور، دو دور، سه دور. چهار بار. «از تمام مردان شوفر کامیون بهتر رانندگی کردی، دلم می خواهد بازهم دور بزنی تا طولانی مردان اینجا که چندبار غم کارتکس شان باطل شده، بدانند که زن ها هم می توانند از مردان بهتر دنده عوض کنند، رانندگی کنند.» وقتی از سامان پیاده شده بود، همه برای او کف خورده بودند. سرهنگ گفته حیات که آینده تو در جاده ها روشن است. دل حفر کردن از جاده ها مقدور محو

مهناز سال ٩٠ بعد از پذیرفته شدن درون آزمون، سواری اش را فروخت و کامیون خرید. کامیون مدل ٨٩ خرید. مهناز استخدام همدستی ترانزیتی شد. از بندرعباس میلگرد بار می زد و به خاطرخواهی آباد می سرما. مهناز تعبیر انسان ترکمنستان را نمی دانست، ترانزیت بی آرامی راضی اش نمی کرد. به ایران رجعت و استخدام شرکت بوتان شد. مجوز حمل ونقل مواد خطرناک و مجوز ادخال و خروج به پالایشگاه گرفت. مهناز حدود هشت سال کامیون دار ماند و تمام شهرهای ایران را با همان کامیونش گشت. یکه وتنها عاری هیچگاه سرنشین و همسفری. چند سال به همین منوال گذشت، ولی انزوا مادرش تو شهر و متورم پدرش، او را مجبور به قلب کندن از جاده ها کرد، دل حفر کردن از کامیون. ولی جز ممکن بود؟ بدوی زن راهدار ایران

مهناز بی قراری می خواست شوفر بماند و هم  به خشکی امدن مادرش باشد. راهداری بهترین گزینه بخاطر او بود. ولی حرف ها و قوانین نمی گذاشتند که او راهدار شود: «پناد اینجا مردانه است، جز می شود، یک زن راهدار شود؟» ولی جو راهداری هر چقدر هم که مردانه باشد، از نهر پالایشگاه که مردانه تیز نبود. به او گفتند باید در کادر اداری بمانی. مهناز پذیرفت. یک ماه تو اداره ضبط الباقی و به این نتیجه رسیده وجود که نمی تواند. احساس می کرد روحش را قرنطینه کردند، حبس کردند، احساس خفگی داشت. مگر می شود زنی را که دلبسته جاده هاست، در اتاقی میان پرونده های آرشیوی اسیر کرد؟

مهناز گفته حیات اگر نمی گذارید راهدار باشم، من را شوفر ایاب و ذهاب کنید. نگهداری پسند نمی کرد، مسئولان می گفتند: «اینجا همه مردن، یک زن نمی تواند عقب فرمان بنشیند.» پس ازآن از چند ماه و درخواست های مهناز، مسئولان فرجام پذیرفتند که روح مهناز را از حجره ضبط خلاص کنند. مهناز پشت کار نشست و راهدار شد. زمستان و تابستان نداریم

مهناز، حالا یک سال و نیم است که در اداره راهداری مشغول به کار است. در زمستان ها برف روبی می کند، درون تابستان ها جاده ها را لکه گیری و تعمیر می کند، قبر برداری و انتصاب تابلو در جاده ها هم جزو ساده ترین کارهایی است که مهناز و همکارانش انجام می دهند. می گوید به مردان همراهش دستور نمی دهد: «خودم مربوط به طبقه کارگر و زحمتکش بودم، همیشه می گویم رئیس به آنها بگوید که چه کنند، من مشقت اضافی کشیدم و دوست ندارم به کسی اجازه بدهم، خیلی جاها بیل را گرفتم، آسفالت تهی و پاکدامن کردم.»

می گوید کارش شبانه روز ندارد. زمان دقیقی ندارد، گاهی شده که شب ها لحظه برف و باران از خوابش خورده و دلش را به جاده ها سپرده است. «امر زنانه مردانه ندارد، زنان می توانند در کارهای وزین دوام بیاورند، درست است که حکم کامیون سنگین است، بعضی جاها هست که من نمی توانم یک قطعه را بلند کنم و از مردها کمک گرفتم، اما هر زنی که بخواهد این کار را ایفا دهد، باید خیلی از کارهای متعارف را انجام ندهد. شاید آرایش و لاک ناخن جایش میان کامیون سواران نباشد.» این جاده ها پایانی ندارند

 جاده های زندگی مهناز سرعت گیر ندارند، او پایش را روی پدال گاز گذاشته است و با سرعت گذر می درنگ. همان طور که از توپ و تاکسی زنان و ترانزیت گذشت: «من تو این ٣٩ سالی که از موجد عمر گرفتم، سختی زیاد کشیدم، بی اندازه زیاد. تو سرما و گرما بودم، هنگفت ها اذیتم کردند، خیلی از نگاه های متعصب. من فراوان جاها نخستین بودم، نخستین راهدار عیال کشور، اولیه زن راننده تریلر ١٨ چرخ کشور، بی شمار ها گفتند، نمی توانم، هنگفت ها گفتند نمی شود، با کارهایم خواستم ثابت کنم که هرکاری که بخواهی را می توانی ادا دهی، فقط می خواستم به همه نسوان بگویم که می توانند، چون من هم توانستم. دوست دارم باز غم جلو بروم، وقتی بوسیله تهران می آیم و متروها را می بینم، واقعا دلم می خواهد بهره راننده مترو شوم، به نظر شما امکانش هست که یک زن راننده لوکوموتیو مترو شود؟ بی حد ها می گویند نمی شود، اما به رویت من که می شود.»
  • ۹۸/۱۲/۲۱

نظرات (۱)

سلام روزتون بخیر تندرستی

واقعا مفید بود برام من اینجارو سیو کردم تا دوباره بیام

خواستم نظر بزارم خستگیتون بره /  پخش تراکت

ممنون

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی